درویشی مجرد گوشه صحرایی نشسته بود.
پادشاهی بر او بگذشت ;
درویش _ از آنجا که فراغ ملک قناعت است _سر بر نیاورد
و التفات نکرد. سلطان _ از آنجا که سطوت سلطنت است _برنجید
و گفت:این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند
و اهلیت و آدمیت ندارند.وزیر نزدیکش آمد و گفت:
ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذز کرد ;
چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟
گفت:سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دارد
که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از
بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبان درویش است.....گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست...بلکه چوپان برای خدمت اوست
ملک را گفت درویش استوار آمد ; گفت:
از من تمنایی بکن.گفت:آن همی خواهم
که دگر باره زحمت من ندهی.گفت مرا پندی بده ; گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت و ملک می رود دست به دست
گلستان سعدی
:: موضوعات مرتبط:
گوناگون ,
,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5